۱۳۹۸ مرداد ۹, چهارشنبه

چطور قبلا می‌نوشتم که الان اصلا انگار دستم به نوشتن نمیره؟
حس‌های متناقضی دارم. خوشحالم که الآن حداقل میتونم نمازم رو بخونم.

۱۳۹۶ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

موقعیت الان یک اتا کاملا تاریکه که جز نور کم شده لپ تاپ روشنی نداره. چمدون عزیز عزیز به پنجره تکیه داده شده و چشمت رو می‌بندی فکر میکنی ایشالا فردا شب دیگ میتونم راحت دوست داشتنی. ‌هام رو ببینم و خوابم ببره.

مامان میگفت م من رو میبرده میگفته خاله جان مامانم ازینجا مانتو میخرید همیشه بیاین بریم مانتو بخرین برای خودتون. دم میخواست تسلایی میبودم مثل یک خواهر. و به ح آقا که در این چند روز کانه خود خاله معصوم پذیرایی میکرده. با این فکر که انگار هیچ چیز تغییر نکرده. قلبم برای این آدم‌ها میزنه.  برای همه‌‌شون.

کوروس سرهنگ زاده داره میخونه یک نفس ای پیک سحری ... میخواستم جیزی بنویسم. مرکب خشک شده بود و نای احیا کردن نداشتم.

یادم رفته بود چه قدر خوبه اینجا عنوان نمی‌خواد. :)‌یادم رفته بود چقدر اینجا رو دوست داشتم. 
قرآن میخوندم با خودم فکر میکردم فقط باید بمیرم یک بار دیگه یه جور دیگه به دنیا بیام تا به ایده‌آ‌‌ل‌هام برسم. کاش یکی ازین‌ها رو به نفع دیگری تعدیل میکردی خدا. 
همه چی عالیه و ازت ممنونم. کمکم کن. :)
با صد هزار مردم تنهایی بی صد هزار مردم تنهایی
پلاس نوشتن به باز اینجا نوشتن انداخت من رو. 

۱۳۹۶ اسفند ۲۱, دوشنبه

حرف

+ خیلی وقته اینجا ننوشتم. یک طورهایی دلم برای جاهایی که دیگه نمی‌نویسم تنگ میشه. یک طورهایی هم نه. میخواستم پاک کنم اینجا رو که بازش کردم. دلم نیومد.The Anthem of the Heart رو برای این دوست داشتم که دختر قصه وقتی زیاد حرف زد وقتی همه گفتن زیاد حرف میزنی یکهو دیگه هیچی نگفت. من هم همیشه زیاد حرف میزنم. زیاد. همیشه هم بعدش پشیمون میشم.

۱۳۹۶ آذر ۲۷, دوشنبه

با شیب مثبتی حالم داره بد و بدتر میشه. سرم سنگین  و گلو ناراحته. دراز کشیده فکر میکنم خدا کنه تا فردا خوب شم و گرنه تو راه رو چه کنم اینجوری؟

۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

لابد یه دلیلی داره

+ مرد چینی همراه با پسری که احتمالا پسرش بود، از توی تونل رد می‌شدند و پسر هشت، نه ساله به طرز عجیب عجیبی ساکت بود. پریدن و نزدیک شدن آدم‌هایی که سر و صورتشون خون آلود بود نمی‌ترسوندش آروم و بی‌صدا کنار پدرش راه می‌رفت. مسیر که تمام شد، درست انتهای انتهای مسیر، یکهو بغضش ترکید. گریه کرد. گریه کرد. گریه کرد.بلند بلند. اونطور که بچه‌ها گریه می‌کنن از ته دل. یک مدت از کنار نگاهش کردم. یک مدت در تردید اینکه جلوتر برم و چیزی بگم. یک مدت هم در حال دور شدن و فاصله گرفتن و حسرت اینکه یک لحظه اون بچه رو بغل کنم و دست بکشم پشتش تا کمی آروم بگیره. پدرش همینطور کنار واستاده بود و هیچی نمیگفت. هیچی هیچی. گاهی به بچه نگاه میکرد و گاهی به اطراف.

+ این رو هیچوقت فکر نکنم بتونم که فراموش کنم. حالت مستاصل اون بچه. بی‌تفاوتی مردی که دستش رو گرفته بود و شدت فشرده شدن قلبم از گریه‌هاش.

+ احتمالا شعار این بود که بترسی باختی. شاید برای همین از هیچی نمی‌ترسید؟ یا می‌ترسید؟

+ من خیلی وقت‌ها ترسیدم راستش. حتی الان که بزرگ شدم از چیزهای زیادی میترسم. همین الان الان مثلا کلی ترس توی ذهنم دارم. ترس‌های دم دستیو الکی. ترس‌هایی که میشه به تعویق انداخت. و ترس‌های حاد و جدی. باختم؟ 

۱۳۹۶ آذر ۵, یکشنبه

از سرعت زمان

+ از سحر که بیدارم معده‌درد خفیفی دارم که گاهی مقطعی شدت میگیره. یکهو عمیق و متناوب میشه... به ریحانه زنگ میزنم که نمیام ویس بگیر. به عادله میگم که کلاس ظهر تجارت رو ویس بگیره. اینقدر مهربونن همه باهام که حس میکنم خیلی بیشتر از لیاقتم خوشبختم.
+ بهتر که میشم و میتونم بشینم به دکتر ایمیل میدم و کار و تمرین‌ها رو ایمیل می‌کنم و عذرخواهی که به علت کسالت نمی‌تونم در کلاس حضور داشته باشم، دکتر ایمیل داده که از حس مسئولیت‌پذیریت ممنونم و انشاالله که بلا دوره! اینقدر ذوق‌زده میشم که اشک توی چشمم جمع میشه :| کاش همیشه همینجوری باشه. جدا بغض میکنم. نه فقط چونکه لیاقتش رو ندارم بلکه چون دکتره کسی که این‌ها رو میگه. ته دلم ضعف میره که اگر هفته‌ی دیگه خوب پیش نرفت چی؟ فکرش رو پس میزنم.
+ همینکه حواسش هست. حس خوب و متفاوتیه. دوباره فکر میکنم بیشتر از لیاقتم خوشحالم.
+ زنگ میزنه که خانم دکتر گفتن باید حضورا برم.
+ سفر اسنپ تایید نمیشه. راننده زنگ میزنه. میگم لغو سفر کردم و آژانس گرفتم. میگه سفر لغو نشده و عصبانی گوشی رو قطع میکنه!! تقصیر من نیست اگر  اپلیکشن هنگ کرده. اما باز هم شرمنده‌ام. بعدا از غزاله میپرسم که اینجا توی اپ هیچ هزینه‌ای برای من نزده اما ایمیلش امده. نکنه حقی ضایع شده باشه و من مدیون؟ کجاو  چجوری هزینه رو بدم؟ غزاله توضیح میده که اینطوری نیست در واقع و دتس اوکی اما حسابی حالم گرفته میشه الکی الکی.
+ ... تو راه برگشت فکر میکنم قرار بود اینبار رو جدا جدا بریم برای ریکاوری بعد اون یکشنبه. چه‌قدر اتفاق افتاده ازون موقع تا حالا. چه‌قدر عجیب زندگی سرعت داره.
+ غزاله غذا درست میکنه و کلی کار میکنه واسم و نمیذاره تکون بخورم و بدو بدو میره خرید بکنه و بیاد. اما مدام در حینش دعوا میکنه که چرا این رو نخوردی؟ چرا این کار رو نکردی؟ چرا هیچی نمیخوری... چرا چی ... ممنونم واقعا واقعا واقعا ازش، اما تو رو خداااا، الان؟ وقتی کسی داره می میره بهش نگید تقصیر خودت بود که می‌میری! اون خودش می‌دونه که تقصیر خودش بوده. بعدا بگو مثلا. با این وجود بیشتر از لیاقتم خوشبختم واقعا که غزاله رو دارم و همین سرزنش‌های دلسوزانه ...
+ بالاخره نشستم پشت لپ‌تاپ. ساندکلاود غزاله بازه و یکی یکی آخرین ری‌پست‌هاش که همه هایده‌ان و معین پلی میشه... دلم ریش میشه. هیچوقت معین دوست نداشتم، فقط یک کفتر کاکل به سر فاطمه بود که خاطره بود برامون. اما این‌ها یه چیزی دارند که نمیدونم چی اما غمگینم میکنه. خوش اومدن نیست اما باعث میشن فکر کنم. باید ببندم ساندکلاود رو مثلا!!  

۱۳۹۶ آذر ۲, پنجشنبه

حتی بوی رمضون

دارم غذا درست میکنم و دعای مجیر گوش میدم. یه تک چراغ تو آشپزخونه روشنه فقط و غزاله تو اتاقش در رو بسته. صدای زنگ در میاد یهو! (آخه معمولا کسی زنگ خونه‌ی ما رو نمیزنه)، تمام خونه بوی ماه رمضون میگیره، منتظر مهمونم برای افطاری الکی مثلاً...