۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

لابد یه دلیلی داره

+ مرد چینی همراه با پسری که احتمالا پسرش بود، از توی تونل رد می‌شدند و پسر هشت، نه ساله به طرز عجیب عجیبی ساکت بود. پریدن و نزدیک شدن آدم‌هایی که سر و صورتشون خون آلود بود نمی‌ترسوندش آروم و بی‌صدا کنار پدرش راه می‌رفت. مسیر که تمام شد، درست انتهای انتهای مسیر، یکهو بغضش ترکید. گریه کرد. گریه کرد. گریه کرد.بلند بلند. اونطور که بچه‌ها گریه می‌کنن از ته دل. یک مدت از کنار نگاهش کردم. یک مدت در تردید اینکه جلوتر برم و چیزی بگم. یک مدت هم در حال دور شدن و فاصله گرفتن و حسرت اینکه یک لحظه اون بچه رو بغل کنم و دست بکشم پشتش تا کمی آروم بگیره. پدرش همینطور کنار واستاده بود و هیچی نمیگفت. هیچی هیچی. گاهی به بچه نگاه میکرد و گاهی به اطراف.

+ این رو هیچوقت فکر نکنم بتونم که فراموش کنم. حالت مستاصل اون بچه. بی‌تفاوتی مردی که دستش رو گرفته بود و شدت فشرده شدن قلبم از گریه‌هاش.

+ احتمالا شعار این بود که بترسی باختی. شاید برای همین از هیچی نمی‌ترسید؟ یا می‌ترسید؟

+ من خیلی وقت‌ها ترسیدم راستش. حتی الان که بزرگ شدم از چیزهای زیادی میترسم. همین الان الان مثلا کلی ترس توی ذهنم دارم. ترس‌های دم دستیو الکی. ترس‌هایی که میشه به تعویق انداخت. و ترس‌های حاد و جدی. باختم؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر