۱۳۹۶ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

موقعیت الان یک اتا کاملا تاریکه که جز نور کم شده لپ تاپ روشنی نداره. چمدون عزیز عزیز به پنجره تکیه داده شده و چشمت رو می‌بندی فکر میکنی ایشالا فردا شب دیگ میتونم راحت دوست داشتنی. ‌هام رو ببینم و خوابم ببره.

مامان میگفت م من رو میبرده میگفته خاله جان مامانم ازینجا مانتو میخرید همیشه بیاین بریم مانتو بخرین برای خودتون. دم میخواست تسلایی میبودم مثل یک خواهر. و به ح آقا که در این چند روز کانه خود خاله معصوم پذیرایی میکرده. با این فکر که انگار هیچ چیز تغییر نکرده. قلبم برای این آدم‌ها میزنه.  برای همه‌‌شون.

کوروس سرهنگ زاده داره میخونه یک نفس ای پیک سحری ... میخواستم جیزی بنویسم. مرکب خشک شده بود و نای احیا کردن نداشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر